گوشه ای از خاطرات آزاده روحانی حجت الاسلام و المسلمین ابوترابی
آرزویم این بود که این لحظه را ببینم
روابط عمومی حوزه علمیه خراسان/ برگه 26 مرداد ماه تقویم رومیزی که نمایان شد، یادم از آن روزی افتاد که اولین گروه از رزمندگانی که سال های سال دور از وطن در بند اسارت بودند، به کشور عزیزمان بازگشتند. در این میان افرادی بودند که شاید 10 سال از خانواده های خود جدا بودند و با بازگشت به میهن عزیزمان، رؤیای دست نیافتنیشان محقق شده بود.
اما در میان اسرا، روحانیونی بودند که الحق در دوران اسارت خود نیز دست از وظیفه طلبگی خود برنداشته بودند و همچون پدری دلسوز برای دیگر رزمندگان، همیشه آغوشی باز داشتند و با اخلاق پیامبرگونه خود، نور ایمان و امید را در دل دیگران روشن نگه می داشتند.
یکی از این سربازان وفادار حضرت ولی عصر(عج)، «حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی» بود. به جرأت می توان گفت که مجموعه صفاتی چون مجاهد، آزادگی، انسانیت، عالم، سیاستمدار دینی، روحانی، فرهیخته و در یک کلام مبلغ واقعی دین را میتوان در وی خلاصه کرد. او که الحق شایسته عنوان زیبای «سید آزادگان» بود.
آنچه در ادامه میآید گوشههایی از خاطرات اوست به پاسداشت یاد او که عیناً این شعار رزمندگان را به اثبات رساند که «تا زندهایم، رزمندهایم...».
شروع اسارت...
اوایل جنگ بود که اسیر شدیم. ما را به بغداد بردند و در زندان وزارت دفاع حبس کردند. 12 نفر بودیم. بین ما فقط حاج آقا سالم بود. کسی او را نمیشناخت. ماشین که ایستاد، پیاده شد ما را کول میکرد و در یک گوشه میخواباند. فاصله ماشین تا آنجا که پیادهمان میکرد حدود 100 متر بود. نمیخواست عراقیها ما را اذیت کنند.
درسخواندن برای خدمت
قرار شد به اتفاق آقای موسوی یک کلاس خصوصی با حاج آقا داشته باشیم. اولین جلسه که خدمتش رسیدیم پرسید «کجا بنشینیم؟» گفتم « جایی که هیچکس مزاحم ما نشود.» نگاه توبیخآمیزی به من کرد و یک راست رفت و در مقابل اتاق شانزده نشست. تا درس را شروع کرد بعضی از آزادگان میآمدند و به ایشان سلام میکردند. او هم تمام قد بلند میشد و با آنها احوالپرسی گرم میکرد. حدود بیست دقیقه از وقت 45 دقیقهای کلاس با احوالپرسیها گذشت. آخر کلاس به ما گفت: «درسخواندن برای خدمت است».
پا روی قرآن
حفظ آبروی دیگران برای آقای ابوترابی اهمیت زیادی داشت. گاهی بعضی از اسرا، مسائل شخصی دیگران را افشا میکردند و مشکلاتی به وجود میآمد. روزی حاج آقا در میان جمع، اهمیت این موضوع را با سوالی مطرح کرد و پرسید: «اگر قرار باشد شما پا روی قرآن بگذارید یا آبروی کسی را ببرید، کدام یک را انتخاب می کنید؟» اکثراً جواب دادند «پا گذاشتن روی قرآن معصیت است، ما دومی را انتخاب میکنیم». گفت «اشتباه میکنید! چراکه قرآن برای آبرو دادن به انسان آمده است. شما وقتی آبروی کسی را بردید معنایش این است که با قرآن مخالفت کردهاید».
کوه صبر
چند سال از دوران اسارتم را با آقای ابوترابی گذاراندم. اردوگاه موصلِ 1 که بودیم، یک روز رفتم پیش حاج آقا و پرسیدم «همه برای حل مشکلاتشان به شما مراجعه میکنند، این را چطور تحمل میکنید و خم به ابرو نمیآورید؟» چیزی نگفت. دوباره پرسیدم. از دادن جواب امتناع کرد. بار سوم وقتی اصرارم را دید، گفت «حسین آقا جون، دو رکعت نماز و توسل به حضرت زهرا(س)، کوه مشکلات را مثل موم نرم میکند. از آن زمان هروقت به مشکلی بر میخورم همین کار را میکنم.»
ما الآن سرباز و اسیر شماییم
در اردوگاه تکریت 5، در خاطرم هست حاج آقا ابوترابی را داخل گونی انداختند و با کابل ایشان را زدند. ایشان فقط فریاد میزد و یا زهرا(س) میگفت؛ طوری شد که ما شروع کردیم نردههای آسایشگاه را تکان دادن و داد میزدیم: یا حسین یاحسین…
بعثیها که دیدند اوضاع خطرناک است در گونی را باز کردند و حاج آقا از شدت ضعف چهار دست و پا به طرف آسایشگاه آمدند که نامردها در آن مسیر 60متری هم با کابل به پشت ایشان میزدند.
بچهها گفتند حاج آقا اجازه بده الله اکبر بگوییم و از شما حمایت کنیم. اما ایشان گفت: آنها با من کار داشتند نه شما. هیچکس هیچی نگوید. بچهها گریه میکردند. وقتی لباسشان را در آوردند خطهای شلنگ روی بدن و صورت و حتی سرشان بود. آن شب گذشت. صبح فردا در برنامه آزاد باش، یکدفعه دیدم حاجآقا میدوند. برای همه سوأل شده بود که چه اتفاقی افتاده؟
در اردوگاه 5، سربازی بهنام کریم که مسئول سربازان اردوگاه بود – همان فردی که دیشب حاج آقا را با چند نفر دیگر زد – لباسهایش را در تشت ریختهبود تا بشوید. حاج آقا تشت را از سرباز گرفت! کریم گفت ول کن حاجی! حاج آقا گفت: نه، نه، شما فرماندهای، الآن در جمع ایرانیها برای شما بدِ! ما الآن سرباز و اسیر شماییم. لباسها را شست. سرباز متعجب ماندهبود که هنوز اثرات شکنجه دیروز در بدن حاجی مانده و حتی لبهایش باد کردهبود.
همه ما متعجب بودیم که چرا حاجی این کار را کرد. ماند تا بعد از آتشبس، یک روز آمد پشت پنجره و گفت سید علی اکبر ابوترابی. حاجی دم پنجره رفت. گفت آمدم از تو حلالیت بطلبم! حاجی گفت چرا؟ گفت: خدا شاهد است مادرم گفته تو کاری کردی که من نمیدانم چیست ولی برای تو احساس خطر میکنم. حاج آقا گفت: ایشان مادر است و امرش مطاع? شما باید ببینی چه کردی؟ گفت من هیچکار نکردهام. ولی از زمانی که شما را زدم و شما لباسهای مرا شستی، در حرکات تو ماندهام! تحقیق کردم دیدم خمینی هم مثل تو است و تو هم میگویی شاگرد خمینی هستی، از این ساعت به بعد هرچه تو بگویی من قبول میکنم! حاج آقا هم شروع کرد نصیحت کردن که به پدر و مادرت نیکی کن و نمازت را بخوان و توصیههای دیگر، از آن به بعد آن سرباز بعثی اسیر حاج آقا ابوترابی شد.
من به آرزویم رسیدم
نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه آمده بودند تا کار مبادل? آزادگان را انجام دهند. من مترجم بودم. اتاقها خالی بود. همه توی محوطه بودند. داشتیم آزاد میشدیم. بعضیها داشتند سوار اتوبوسها میشدند. یک دفعه سایههایی را روی پنجر? اتاق کناریام دیدم. صدایی هم میآمد. رفتم پشت پنجر? اتاق. تعجب کردم. حاج آقا بود. دو نفر هم کنارش بودند. میلههای پنجره را گرفتم. گفتم «حاج آقا شما این جا هستید؟» بعد داد زدم «حاج آقا این جاست!» بچهها پشت پنجره جمع شدند. برای ما خیلی سخت بود بدون حاجی برگردیم. همه گریه میکردیم. از پشت میلهها روبوسی کردیم. به ما دلداری میداد. میگفت «آقاجون چرا ناراحتید؟ خوشحال باشید، شما بر میگردید ایران. اگر دیدید ده سال سجده کردم، اگر نماز خواندم و دعا کردم، آرزویم این بود که این لحظه را ببینم. من ده سال دعا کردم که اسرا آزاد شوند. دست خدا به همراهتان. موفق باشید. من به آرزویم رسیدهام». اینها را که گفت، صدای گری? بچهها بلندتر شد.
فدایی صدام
کاظم بارها گفته بود «من بعثی و فدایی صدام هستم.» یک روز آقای ابوترابی را به شدت شکنجه کرد؛ طوری که تمام بدنش سیاه شده بود. با این وجود، حاج آقا به کاظم احترام میگذاشت. رفتار حاجی او را به تدریج رام کرد تا جایی که یک شب پشت پنجر? اتاق آمد و عذرخواهی کرد. حاج آقا خودش گفت «آمد و با شرمندگی از من عذرخواهی کرد و گفت، من تو را اذیت میکنم ولی تو به من احترام میگذاری! از این به بعد با تو کاری ندارم. گفتم فکر میکنی اگر به تو احترام میگذارم به خاطر این است که تو امیری و من اسیر؟ نه، اگر آزاد بشوم و بالاترین پست را در ایران بگیرم و تو را دوباره ببینم بیشتر از این احترامت خواهم کرد». کاظم بعثی و فدایی صدام، چنان تحت تأثیر حاجی قرار گرفت که بعد از آن دست از خشونت برداشت و با کسی کار نداشت. مدتی بعد هم نمازخوان شد و در غیر ماه رمضان هم روزه میگرفت. بعثیها وقتی دیدند رفتارش عوض شده او را از اردوگاه بردند.
عمل به قرآن در سختترین شرایط
بعثی ها آقای ابوترابی را به شدت شکنجه کردند. روز بعد، نمایندگان صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند. بعثیها نگران بودند که آقای ابوترابی موضوع را به صلیبیها بگوید. آثار شکنجه هم بر بدنش وجود داشت. ایشان با صلیبیها صحبت کرد ولی هیچ اشارهای به شکنجه شدنش نکرد. بعد از رفتن نمایندگان صلیب سرخ، فرمانده اردوگاه، حاج آقا را خواست و پرسید «میتوانستی موضوع را به صلیبیها بگویی! چرا نگفتی؟» گفت «من هیچوقت مسلمان را به غیرمسلمان نمیفروشم!» و اشاره به آیهای از قرآن کرد. این برخورد سبب جلب اعتماد واحترام افسرها و نگهبانهای عراقی نسبت به آقای ابوترابی شد.
خمپار? 120
یک روز، حاج آقا به یکی از دوستان آزاده به نام دایی حمید گفت «لطفاً برو و خمپاره 120 را صدا بزن، کارش دارم.» دایی حمید پرسید «خمپاره 120 کیه؟» حاجآقا گفت «سید کمال مهنوی». او هم پیش من آمد و گفت «جناب خمپار? 120، حاج آقا با شما کار دارن.» وقتی خدمت حاجی رسیدم ، پرسیدم منظورت از خمپار? 120 چیه ؟» با خنده گفت: «چون هرجا که میخواهی وارد شوی اول صدایت میآید بعد خودت!» این را که گفت همه به خنده افتادیم.
درب جهنم، درب مجلس
روزی که قرار بود مجلس چهارم شورای اسلامی افتتاح شود، به اتفاق حاجآقا راه افتادیم تا به مراسم افتتاحیه برسد. نزدیک ساختمان مجلس که رسیدیم گفت «نگهدار!» با حالت خاصی به در ورودی مجلس نگاه میکرد. گفتم «عجله کنید، الآن مراسم شروع میشود و شما نمیرسید.» گفت: «این در را ببین. اگر ما به وظیف? خود در قبال رأی مردم عمل نکنیم این در، برای ما دروازه جهنم خواهد بود.»
عبا جلو مجلس
سالهایی که نماینده مجلس بود، گاهی عبایش را کنار پیاده رو جلو ساختمان مجلس پهن میکرد و همانجا به درخواست مراجعین رسیدگی میکرد. یک روز یکی از مسئولین حراست مجلس به محافظانش گفت: «به حاجآقا بگویید صورت خوبی ندارد کنار پیاده رو بنشیند.» موضوع را به گوش حاجآقا رساندیم. گفت: «اگر آنها نگران آمد و شد مردم هستند، جایمان را عوض میکنیم. اما اگر نگرانند که مردم بد عادت شوند که در اشتباهاند. بگو مسئولان باید در کوچه و خیابانها راه بیفتند و به وظایفشان عمل کنند.»
ربط آبروی مملکت با شلوار
در دور? نمایندگیاش در مجلس دو دست لباس معمولی داشت که همسرش برای او تهیه کرده بود. لباسها همیشه تمیز و مرتب بودند. یک روز وصل? شلوارش، توجهم را جلب کرد. گفتم «حاجآقا، حداقل وصلهپینههای شلوارت را بپوشان. اینطوری آبروی مملکت میرود. شما نماینده مجلس هستی!» گفت «آقاجون! آبروی مملکت چه ربطی به شلوار من دارد؟»
*برگرفته از کتاب "حجت الاسلام" و دیگر منابع
http://www.hozehkh.com/OneEntry.aspx?entryID=12394