خاطراتی از جانباز آزاده حجت الاسلام و المسلمین غلامحسین کمیلی 

اسارت در مجنون 

 

اسارت در مجنون


همه ساله سوم، چهارم و پنجم شعبان سالروز میلاد سه پرچمدار کربلا و عرصه ایثار و شهادت و اخلاص، جهان تشیع را پر از شادی و شعف می کند. امسال این شادی به دلیل تقارن با سوم خرداد ماه، سالروز فتح خرمشهر مضاعف شده است.

در خلق این حماسه، دلیر مردانی بودند که با جان‌فشانی و ایثارگری تمام در جریان هشت سال دفاع مقدس از این میهن اسلامی دفاع کردند و آن حماسه فتح خرمشهر را به وجود آوردند. اما در میان این مردان آسمانی، غیور مردانی از تبار روحانیت بودند که با همان رسالت طلبگی، پای در میدان نبرد گذاشتند و خالصانه در کنار دیگر اقشار این جامعه جنگیدند و خون خود را نثار این نظام و انقلاب کردند.


حجت الاسلام والمسلمین غلامحسین کمیلی، از جانبازان و آزادگان این عرصه است که بعد از رسیدن به درجه جانبازی، هفت سال درد و رنج اسارت را تحمل کرد و اکنون به عنوان استاد حوزه و دانشگاه مشغول تربیت جوانان این مرزوبوم است و همینطور فعالیت های متعدد پژوهشی داشته که هریک در جای خود ارزنده و تحسین بر انگیز است. در ادامه به ذکر خاطراتی از این روحانی ایثارگر می پردازیم:

تولد و تحصیل

در چهارم فروردین سال هزار و سیصد و چهل و شش در روستای تخته جان از توابع شهرستان بیرجند پای به گیتی نهاد در خانواده‌ای پاک نهاد و روحانی، دوران کودکی و نوجوانی را در فضای مملو از محبت خانواده گذراند، پس از پایان دوره ابتدایی که همزمان با اوج گیری انقلاب امام بود، با اشتیاق و علاقه و تشویق پدر بصیرش تصمیم گرفت تا به فراگیری علوم دینی بپردازد، از این رو پدر حاج شیخ محمدعلی کمیلی، فرزند دلبندش غلامحسین را به شهرستان بیرجند آورده و در مدرسه علمیه، عالم عارف و متقی آیت الله فاضل قاینی(ره)‌ثبت نام می‌کند، غلامحسین با اشتیاق و انگیزه فراگیری علوم دینی را پی می‌گیرد، بعداز دو سال برای ادامه تحصیلات و بهره‌گیری از محضر استادان بزرگ و مبرز به مشهد الرضا هجرت می‌نماید و در مشهد در مدرسه علمیه حضرت آیت الله فاضل ساکن و ادامه تحصیل حوزوی را پی می‌گیرد.

آغاز جنگ و شور و شوق اعزام
سال 59 با تهاجم عراق و اجانب حامی او به میهن اسلامی، و تکلیف حضور در جبهه‌های حق علیه باطل غلامحسین را بی‌تاب کرده بود. ولی قوانین حاکم، در حوزه‌ی اعزام نیرو که حداقل سن را برای اعزام معین کرده بود، به غلام‌حسین اجازه اعزام نمی‌داد، تا اینکه در سال 62، با دست بردن به تاریخ تولد شناسنامه، یک سال سن خویش را اضافه می‌کند و از این طریق عازم جبهه می شود.


در جبهه به پایگاه ظفر ملحق شده و در قسمت نامه رسانی لشکر 5 نصر فعالیتش را آغاز می‌کند؛ کار غلامحسین به اتفاق یکی دیگر از رزمندگان این است که هر روز صبح با موتور سیکلت به ایلام رفته و نامه‌های رزمندگان را از پست تحویل گرفته برگشته و به رزمندگان برسانند.


مدت چند ماهه اعزام اول سپری شد و او که از جبهه برگشته در حقیقت روح و فکر خویش را در آنجا جا گذاشته است، تصمیم می‌گیرد دوباره به جبهه اعزام شود، هنگام خداحافظی غلامحسین احساس عجیبی دارد، گویی فراغی طولانی قرار است حادث گردد، این احساس را تا حالا درک نکرده بود، با خودش می‌گفت این اعزام یا شهادت را برای او رقم خواهد زد یا جراحت را، و آنچه اصلاً‌به ذهنش نمی‌رسد اسارت بود.

آخرین اعزام
او به قرارگاه تیپ21 امام رضا(ع) درگردان «الحدید» گروهان «هانی»‌رسته سوم به عنوان کمک آرپی‌چی زن مشغول دفاع می‌گردد، پس از چندی زمزمه‌های قریب الوقوع بودن عملیاتی مهم شنیده می‌شود، زمان حرکت به سمت خط مقدم فرا رسیده است برادران ایثارگر مشغول وداع با یکدیگر شدند، فضای آنجا مملو از اشک و وداع و احساس شده بود.

غلامحسین و هم رزمانش شب هنگام به جزایر مجنون می‌رسند و نزدیکی‌های صبح به مواضع دشمن حمله می‌شود که خسارات و تلفات زیادی به دشمن وارد می‌شود و مناطقی نیز به تصرف دلاور مردان سپاه اسلام در می‌آید، و تعداد زیادی از بعثیها اسیر می‌شوند ساعت 9 الی 10 شب بود که مرحله دوم عملیات آغاز می‌گردد و با فریاد الله اکبر خسارت های زیادی به دشمن وارد می‌شود، و دشمن وادار به عقب نشینی می‌گردد.


و صبح در حالی که تعدادی از هم رزمان زخمی یا شهید شده بودند، مشغول صرف صبحانه می‌شوند که دشمن با آرایشی جنگی و ابزار مختلف حمله می‌کند و این محل شد محلی برای پرواز خیلی از جهادگران جبهه حق، غلامحسین که پرپر شدن هم رزمانش را دیده به عنوان کمک آرپی‌چی زن تمام تلاش خویش را مصروف می‌دارد تا گلوله‌ها را به آرپی‌چی زنها برساند، در یکی از مراحل که آماده کردن گلوله‌ را انجام می‌داد، بر اثر ترکش‌های خمپاره بشدت مجروح می شود؛ نزدیکی ظهر که دشمن یقین حاصل کرده بود دیگر کسی زنده نمانده به پشت خاکریز یورش آوردند، صدای هلهله و شادی آنها بگوش می‌رسد تانک‌ها و پشت سرآنها پیاده نظام در حرکت بودند و غلامحسین مقداری خویش را با زحمت به کناری می‌کشد تا تانکها زیرش نگیرند، وقتی مزدوران بعث متوجه می‌شوند که غلامحسین زنده است؛ یکی از سربازان قصد می‌کند تیر خلاص را به ایشان بزند و یکی دیگر مانع می‌شود. سی نفر یا بیشتر از مزدوران بعث غلامحسین را محاصره کرده‌اند، آیه شریفه «و جعلنا من بین ایدهم سدا و من خلفهم سدا فأغشیناهم فهم لایبصرون» که غلامحسین بر کلاه آهنی خویش نوشته آنان را به واکنش کشانده است.


سپس غلامحسین را روی تانکی گذاشته و بعداز طی مسافتی در وسط یک جاده آسفالتی بر روی زمین رها کرده و دور می‌شوند. غلامحسین شهادتین بر لب، پرکشیدن را به انتظار نشسته است. پس از مدتی که غلامحسین دیگر کاملاً‌ گویی در حال احتضار است و خون زیادی از او رفته، آمبولانسی به او نزدیک می‌شود و چهار سرباز بعثی پیاده شده و پتویی با خود آورده، غلامحسین را در پتو گذاشته و او را به بیمارستانی در پشت خطوط منتقل می‌کنند. غلامحسین یک شبانه روز در بیمارستان تحت درمان قرار می‌گیرد و آنگاه به استخبارات انتقال داده می‌شود.

گذری کوتاه به دوران اسارت
جانباز آزاده کمیلی نقل می‌کند: ما را در استخبارات در اتاق کوچکی جای دادند، چند روزی در استخبارات بودیم که روزهای بسیار سختی بود؛ آزار و اذیت‌های مزدوران بعث از سویی، وضعیت وخیم بهداشتی از سوی دیگر و وضعیت تغذیه ناکافی و ناسالم، که در ظرفی که برای دستشویی تدارک دیده شده بود، به ما غذا می‌دادند، شرایط ما بسیار سخت بود و در آن شرایط سخت، یاد خدا بود که ما را صبور و آرام می‌کرد.


یک شب اسرا را با ضربات مشت و لگد از اطاق بیرون آوردند و در راهرویی نشاندند، بعداز لحظاتی متوجه شدیم خبرنگار بخش فارسی رادیو عراق برای مصاحبه با ما آمده، خبرنگار عراقی که می‌ترسید فحاشی‌ها و خشونت‌های مزدوران هم وطنش ضبط شود از آنها خواست تا پایان مصاحبه فحاشی و خشونت را رها کنند، ایشان با تک تک اسرا مصاحبه کوتاهی کرد و به ما اصرار می‌روزید که فقط خودتان را معرفی کنید و پیام کوتاه اسارت را به خانواده‌های خود بدهید، نه آیه‌ای خوانده شود و نه بسم الله الرحمن الرحیم، و نوبت به من رسید که چنین گفتم: این جانب غلامحسین کمیلی فرزند محمدعلی که در تاریخ 23/12/63 اسیر شده‌ام در جبهه‌های جنوبی جنگ، از کسانی که صدای من را می‌شوند خواهش می‌کنم که خبر سلامتی من را به بیرجند روستای تخته جام و یا به مشهد شماره تلفن 22907 (مدرسه علمیه امام صادق(ع) اطلاع دهند و السلام علیکم و رحمت الله و برکاته»


پس از گذشت چند روز، بنا بر آن شد ما را به یکی از اردوگاه‌های اسرا منتقل کنند و در حال انتقال به جهت اینکه کاری تبلیغی هم کرده باشند ما را با چشم‌ها و دست و پای بسته سوار چند اتوبوس کرده و در خیابانهای بغداد چرخاندند، می‌خواستند به مردم چنین القاء‌کنند که اسرای زیادی از ایران گرفته‌اند، و این در حالی بود که در هر اتوبوس چندین سرباز گذاشته بودند و پرده‌ها را کشیده بودند که کسی داخل اتوبوس‌ها را خوب نبیند، که دروغ پردازیهای آنان بر ملا گردد، به خاطر دارم که اسرای ما حدود سیصد نفر بودند که اکثر آنها مجروح بودند، با این حیله مکارانه آنها، ماهیت پوشالی صدامیان برایمان روشن‌تر شد و بدین‌سان ما را به اردوگاهی نظامی واقع در استان الانبار، شهر رمادی، رمادی3 انتقال دادند، و این اردوگاه محل رخداد حوادث تلخ و شیرین فروانی برای ما شد که مختصراً به برخی اشاره می‌کنیم.


سال اول اسارت بر ما بسیار سخت گذشت، رفتارهای وحشیانه مزدوران بعث به گونه‌ای بود که یکی از اسرای مجروح زیر شکنجه‌ها به آنها جان به جان آفرین تسیلم کرد. بسیاری از اسرا که در عملیات بدر به دست دشمن به اسارت در آمده بودند، مجروح و زخمی بودند، هیچ گونه مداوایی صورت نمی گرفت؛ خیلی از زخم‌های اسرا عفونت کرده بود و خود اسرا از یکدیگر مراقبت و پرستاری می‌کردند. وضعیت بهداشتی بسیار وخیم بود. شش ماه لباسهای کثیف برتن اسرا باعث شده بود لباسها مملو از شپش شود و ما تا پاسی از شب به کشتن آنها مشغول بودیم. به یاد دارم که همان ماه‌های نخست اسارت، بعثی‌ها، تعدادی از مجروحین را که خود من هم از آن جمله بودم به یکی از بخش‌های اردوگاه بردند تا محل جراحت آنها را بخیه بزنند، آن‌ها حوله‌ای در دهان ما می‌گذاشتند و بدون بی‌حس کردن موضع آسیب دیده بخیه می‌زدند و پای من هم به همین شکل بخیه زده شد که وقتی بلند شدم و چند گام برداشتم بخیه‌ها باز و به صورت اول درآمد، و البته لطف الهی و پرستاری سایر اسرا باعث بهبودی گردید.


برخی مواقع که برخوی ددمنش مزدوران بعث افزوده و چهره‌هایشان بر آشفته و غضبناک تر از همیشه می‌شد، می‌فهمیدیم که دلاور مردان ایران فتوحاتی در جنگ داشته‌اند و آنها می‌خواستند با شکنجه و آزار بیشتر اسرا، عقده گشایی کنند.

عملکرد روحانیت دراسارت 
نقش روحانیت در اسارت نیز همچون سایر عرصه ها کاملاً پرنگ و تعیین کننده بود؛ اسرای روحانی در دادن روحیه به دیگران و آموزش های گوناگون دینی و سخنرانی های روشن گرانه سهم بسزایی دراین عرصه داشتند.


جانباز آزاده کمیلی از خاطرات اسارت در این باب با اشاره به نقش برجسته روحانیت می آورد: یکی از این روحانیون فاضل، حاج عیسی بود که بعثی ها نسبت به او حساسیت فوق العاده ای هم داشتند و به بهانه های مختلف او را مورد ضرب و شتم قرار می دادند؛ این روحانی فاضل از هر اردوگاه یک طلبه را انتخاب کرد و مجموعاً 9 نفر شدیم و برای ما (ساعتی که در حیاطه اردوگاه قدم می زدیم) ترجمه وتفسیر قرآن می گفت و هریک از ما همان مباحث قرانی مطرح شده را در اردوگاه خودمان بیان می کردیم البته با مراقبت و به صورت مخفیانه.


روحانیون وظیفه آموزش قرآن به اسرا را بر عهده داشتند و زمانی که همه اسرا، روان خوانی وترجمه قرآن را فرا گرفتند در آسایشگاه جشنی برگزار و به نفرات برتر جوایزی اهدا می شد (از قبیل تسبیح که با هسته خرما درست کرده بودیم و...) و این آموزشها در دوران اسارت همیشگی بود که هدایت وتعلیم آن بر عهده روحانیت بود ( آموزش قرآن، نهج البلاغه، مفاتیح الجنان و...) و در میان همه روحانیون، نقش و تاثیر گزاری مرحوم ابوترابی برجسته و ممتاز بود.


جانباز آزاده غلامحسین کمیلی در تاریخ 2/6/1369 پس از تحمل سالها شکنجه و مشکلات اسارت، به آغوش گرم ملت بر می گردد و فعالیت در عرصه جهاد علمی را پی می گیرد.
وی پس از اسارت، تحصیلات حوزوی را پی می گیرد و با تجهیز کردن خویش به علوم دینی پا در عرصه پژوهش و آموزش می گزارد.

 

http://www.hozehkh.com/OneEntry.aspx?entryID=11869